یزدفردا" این داستان روایت نشده‌ای از محاصرۀ سه و نیم سالۀ دو دهکدۀ کوچک شیعه‌نشین در شمال سوریه است. وقتی که سه هفته پیش، ارتش سوریه – و سپاه پاسداران ایران و شبه‌نظامیان شیعۀ عراقی- این دو روستا را پس گرفتند، نام آنها چند ساعتی به سرخط خبرها آمد، اما پیش از آن، زمانی که این دو روستا 1000 "شهید" دادند که حداقل نیمی از آنها، غیرنظامی بودند و 100 کودک نیز در این روستاها بر اثر خمپاره و گرسنگی جان می‌دادند، کسی در دنیا متوجه آنها نبود.
 
به گزارش فرارو به نقل از ایندیپندنت، دلیل این امر، وفاداری این دو روستا به رژیم بشار اسد بود و در نتیجه وقتی این بلاها بر سرشان می‌آمد، رسانه‌های غربی ارزش خبری‌ای برایشان قائل نبودند. رسانه‌هایی که بیشتر اخبارشان متوجه غیر‌نظامیانی است که در مناطق دیگر، تحت محاصرۀ نیروهای دولتی رنج می‌کشند.
 
در حالت عادی می‌شد، با استفاده از جادۀ شمال شرق حلب، 18 دقیقه‌ای به نوبل و زهرا رسید. اما خطوط مقدم جنگ در شمال بادگیر سوریه، چنان به هم تنیده‌اند که برای مواجه نشدن با جنگجویان جبهۀ نصرت و داعش مجبورید که دو ساعت در جاده‌های خراب روستایی و بعضاً بیراهه‌ها رانندگی کنید و از روستاهایی که به خاطر حملات با خاک یکسان شده‌اند بگذرید تا به این دو دهکده برسید.
 
پرچمهای سوریه و ایران حالا بر تیرهای تلگراف بیرون از مسجد آسیب دیدۀ روستا قرار دارند، برافراشته شده است. نماد قدرتمندی از اتحادی که به سالها رنج این مردم مهر پایان زد. در میان آنها، حداقل 100 خانوار سنی(با جمعیت حدود 500 نفر) زندگی می‌کنند که در همان سال 2012، پناه بردن به هموطنان شیعۀ خود را به زندگی تحت حاکمیت اسلامگرایان افراطی ترجیح دادند.
 
رکان وانوس، فرمانده پلیس، شرح محاصره و مرگ و میرهای آن دوره را با جزییات ثبت کرده است. دفتری که مملو است از یادآوری خاطرات تلخ و تماسهای تهدیدآمیزی که از سوی نیروهای جبهۀ نصرت که دهکده‌ها را محاصره کرده بود به او می‌شد. وانوس همچنین به طور رسمی مسئول شهرهای کوچک مجاور دیگری هم بود که به دست جبهۀ نصرت افتاده بودند. او می‌گوید که تماسها از روستای سنی‌نشین مجاور به نام مایر، صورت می‌گرفته است. او می‌گوید: "یک بار به من گفتند که خواهند آمد و ما قتل عام خواهند کرد- و من را بکشند- و من به آنها گفتم: "بگذارید به اینجا برسید تا ببینیم چه می‌شود." یکبار دیگر تهدیدمان کردند که به ما حملۀ شیمیایی می‌کنند."
 
یادآوری این خاطره، وانوس را عمیقاً ناراحت می‌کند. پرسیدم که آیا از کسانی که شخصاً می‌شناخته هم کسی با او تماس گرفته است؟ می‌گوید: "بله، کسانی که تهدیدم می‌کردند، اغلب کسانی بودند که نیروهای زیر دست خودم در پلیس بودند. آنها پلیسهای خودم بودند، شماره موبایلم را داشتند. برخی از تماسها از سوی پسران دوستان خودم بود." از 15 نفر نیروی پلیس وانوس، پنج نفر به او وفادار ماندند. ده نفر دیگر به جبهۀ نصرت پیوستند.
 
از آغاز، دفاع از نوبل و زهرا بر عهدۀ شبه‌نظامیان هوادار رژیم بود که از اهالی همین روستاها بودند. نیرویی حدود 5000 نفری که به مسلسل، پرتابگر راکت و چند خمپاره مسلح بودند. از 100000 نفر ساکن این روستاها، 25000 نفر در همان روزهای آغازین درگیری به ترکیه گریختند. مابقی در خانه‌هایشان و خیابانهای باریکی و خمپاره خوردۀ نوبل و زهرا باقی ماندند. علی بَلوی، یکی از مدیران محلی، می‌گوید: "یک سال که گذشت، ناامیدی بر ما مستولی شد. انتظار نداشتیم که این وضعیت هیچگاه به پایان برسد. بسیاری از غیرنظامیان مردند، چون وسیله‌ای برای درمان جراحتهایشان وجود نداشت. همان اوایل بنزینمان تمام شد. کل برق را قطع کردند."
 
تنها ارتباط این روستاها با جهان خارج از طریق سیستم تلفن موبایلی انجام می‌شد که در طول محاصره برقرار بود تا شهروندان و شبه‌نظامیان بتوانند با اقوام و دوستانشان در حلب در تماس باشند. محمد نصیف، 61 ساله و کارمند دولت، به یاد دارد که چگونه در نهایت ناامیدی با سازمان ملل تماس گرفته تا برای ارسال کمک بشردوستانه به روستاه خواهش کند. او می‌گوید: "من با یک نفر صحبت کردم که یک وکیل فلسطینی بود و در دفتر حقوق بشر سازمان ملل در نیویورک کار می‌کرد و من پرسیدم که آیا راهی هست که سازمان ملل این محاصره را بردارد و به ما کمک کند؟ کمک بشردوستانه خواستم. اما آنها هیچ کاری نکردند. دیگر خبری از آنها نشد."

روی دیگر سکۀ سوریه که رسانه‌ها روایت نمی‌کنند!

 وانوس می‌‎گوید که وقتی محاصره آغاز شد، دولت سوریه غذا، نان، آرد و دارو به روستاها می‌رساند. هلیکوپترها نیز مهمات به روستا می‌رساندند. در سال اول، روزی سه چهار پرواز به اینجا می‌رسید. وی می‌گوید: "سپس حدود ساعت پنج صبح 30 ژوئن 2013 یک هلیکوپتر به اینجا آمد که چند روستایی را از حلب بازمی‌گرداند و 7 معلم برای مدرسه‌هایمان آورده بود که امتحانات را برگزار کنند. یک نفر از مایر یک راکت به هلیکوپتر شلیک کرد، و پس از اینکه خلبان توانست آن را از روستا منحرف کند، هلیکوپتر در تپه‌ای در خارج از روستا سقوط کرد و منفجر شد. جمعاً با خدمه و خلبان، 17 نفر سوار هلیکوپتر بودند. همه مردند. جسدها تکه تکه شده بود و کاملاً سوخته بودند. آن هلیکوپتر، آخرین هلیکوپتری بود که به اینجا پرواز کرد." بقایای هلیکوپتر هنوز روی تپه است.

اما در شمال نوبل و زهرا روستاهای کردنشینی وجود دارد، جنگجویان کرد از "آفرین"، سعی کردند که جاده‌ای را برای شیعیان تحت محاصره باز کنند؛ با این وجود جبهۀ نصرت موفق شد تا مانع آنها شود. بنابراین، کردها مجبور شدند تا شبانه برای هموطنان سوری خود غذا قاچاق کنند. برخی از روستایی‌ها می‌گویند که قیمت مواد غذایی چنان بالا رفت که فقرا توان مالی غذا خوردن را نداشتند. مسئولان می‌گویند که در این برهه، 50 غیرنظامی از گرسنگی مرده‌اند. فاطمه عبدالله یونس، دورانی را که نمی‌توانست برای مادر بیمارش دارو تهیه کند به خوبی به یاد دارد. همچنین مرگ دو عموزاده‌اش که به خاطر نبود امکانات پزشکی به خاطر جراحت جان خود را از دست دادند را نیز هرگز از یاد نخواهد بود. او می‌گوید: "خدا به ما لطف زیادی داشت و ما هم صبور بودیم. اما رنج بسیاری دیدیم و با خون شهدایمان بهای سنگینی پرداختیم." خانم یونس در دوران محاصره متوجه شد که برادرزاده‌اش، محمد عبدالله، در حلب کشته شده است. او و شوهرش در این جنگ، 38 عضو خانواده‌هایشان را از دست داده‌اند.
 
اما تا پایان یافتن جنگ در اطراف نوبل و زهرا راه درازی در پیش است. من از مسیر بشکوی به آنجا رفتم، یعنی همان مسیری که نیروهای سوری‌ و ایرانی از آن استفاده می‌کنند. در طول مسیر شاهد بودم که همۀ خانه‌ها، مساجد و مزارع اطراف جاده ویران شده بودند و درختان زیتون کنار جاده نابود. تانکهای روسی بزرگ و کامیونهای حامل سلاحهای ضدهوایی، بخشی از جاده را ‌اشغال کرده‌اند. در شرق جاده، در فاصلۀ حدود یک کیلومتری، یک هلیکوپتر سوری از ابرها بیرون می‌آید و خطوط جبهۀ نصرت را بمباران می‌کند، و انفجار بزرگی اتفاق می‌افتد و سپس یک ابر بزرگ قهوه‌ای به آسمان بلند می‌شود. در کنار جاده‌ها سنگربندی شده است، چرا که تک تیراندازان جبهۀ نصرتی‌ و داعشی‌ به سربازان و غیرنظامیانی که در مسیرهای حلب تردد می‌کنند، شلیک می‌کنند.
 
در میان مردم خصومتی نسبت به ایرانی‌ها مشاهده نمی‌شود. لباس نظامی استتاری آنان یک پرده از سوری‌ها روشن‌تر است و سلاحها و تفنگهای دوربین‌دارشان در اغلب موارد جدیدتر و پیچیده‌تر از کلاشینکفهای قدیمی ارتش سوریه است. برای اینکه دلیل اعتماد مردم به ایرانی‌ها را بدانید، کافی است با ساکنین نوبل و زهرا صحبت کنید. بسیاری از آنها زیارتگاههای بزرگ ساخت ایرانی‌ها را در نجف و کربلا دیده‌اند، چندین نفر از زنها، از جمله فاطمه یونس، دخترانشان را به دانشگاه تهران فرستاده‌اند. یکی از دختران او، همچون چند زن جوان دیگر این روستاها، با یک ایرانی ازدواج کرده است. خانم یونس می‌گوید: "یکی از دخترانم ادبیات انگلیسی خوانده و دیگری ادبیات عرب. داماد ایرانیم هم دکتر است." بنابراین، وقتی که ایرانی‌ها به همراه سوری‌ها وارد این روستاها شدند، مردم نه به چشم غریبه، که به چشم هموطنان اقوامشان به آنها نگاه می‌کردند.
 
یونس می‌گوید: "نیروهای خارجی به کمک ما آمدند، چون که را رنج ما را فهمیدند. ما از خودگذشتگی‌ آنان را می‌ستاییم. ما به کمکی آنها به ما کردند، افتخار می‌کنیم. اما ما سوری هستیم و به کشور خودمان وفادار هستیم. می‌دانستیم که خدا به ما کمک خواهد کرد." اما چه بر سر همسایگان سنی مذهبشان خواهد آمد؟ یک پیرزن که نوه‌اش را در بغل گرفته، می‌گوید که بخشیدن آنان "بسیار دشوار" خواهد بود، اما نوۀ خردسالش از او بخشنده‌تر بود و گفت: "قبل از حمله‌ها ما مثل یک خانواده بودیم. ما انتظار نداشتیم که در آینده مشکلی داشته باشیم. اما ما مردم ساده‌ای هستیم و می‌توانیم هر کسی را ببخشیم."
 
نشانی از مبارزان حزب‌الله در این روستاها نیست، هر چند که همه می‌گویند که آنها نیز در جنگ با سوری‌ها و ایرانی‌ها همراه بوده‌اند. اما تصاویری که برای دیوارها چسبانده شده، جالب هستند و جای تامل دارند: پوسترهایی که عکس ولادیمیر پوتین، بشار اسد و سید حسن نصرالله، رهبر حزب‌الله لبنان، بر آنها نقش بسته است. شاید هرگز در تاریخ، نیروهای ارتدوکس روسیه، فرقۀ علوی و اسلام شیعی چنین هم‌نشینی‌ای نداشته‌اند.

روی دیگر سکۀ سوریه که رسانه‌ها روایت نمی‌کنند!

مردانی که از نوبل و زهرا دفاع می‌کردند، در ابتدا نام "نیروی دفاع ملی" را بر روی خود گذاشتند و سپس نام خود را به "دفاع ملی" تغییر دادند. بخش عمدۀ این نیروها را داوطلبان ساکن همین نواحی تشکیل می‌داد.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا